۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

بیچاره کدخدا!

اصولاً بسـیجی ها از نظر آی کیو تعطیلن... گواه این حرف هم اینه که اگه واقعاً عقل داشتن که بسـیجی نمی شدند. خبرگزاری ایــرنا که توسط همین بسـیجی های مغز پشگلی اداره میشه، امروز این خبر رو از خودش در کرده:


نکته مهم این خبر توی تیترش قرار داره. ظاهراً جمله اول تیتر ("تا زمان تماس تلفنی ارسال نشود") جزو تیتر نبوده و تذکری بوده که مسئول مربوطه به عوامل داده بوده که تا وقتی تماس نگرفته خبر رو روی سایت قرار ندن!
بیچاره اونایی که دلشون به این بسـیجی ها خوشه!

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

...

یکی از خبرهای اخبار ورزشی امروزِ صدا و سیمای عمو عزت این بود:
"باراک اوباما شکست تیم ملی فوتبال آمریکا در جام جهانی مقابل غنا را از تلویزیون تماشا کرد"!!!!

آدم به خدا نمی دونه باید پوزخند بزنه به این سطح فکرِ کودکانه عوامل تنظیم خبرِ صدا و سیما یا اینکه بشینه و زار بزنه.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

پیامبر صد و بیست و چهار هزار و یکم


داشتم می رفتم سمت چهارراه ولیعصر و پاساژ ایران تا یه فکری به حال کارت گرافیک کامپیوترم که روز قبل به فنا رفته بود بکنم. مسیر یه طرفه در جهت عکس حرکت من بود و فقط با اتوبوس میشد رفت. خدا رو شکر اتوبوس خلوت بود و صدا از هیچ کسی هم در نمیومد تا اینکه یهو فنر یکی در رفت و شروع کرد به گفتن یه چیزایی با صدای بلند. خیلی تند و نامفهوم صحبت می کرد. مثل یه نوار ضبط شده که با سرعت 2X درحال پخش باشه. نمی فهمیدم چی میگه. اولش فکر کردم از اونایی باشه که می خواد جمعیت رو وادار کنه واسه سلامتی آقای راننده صلوات بفرستند و این چیزا اما ظاهراً قضیه این نبود. یه مقدار که گذشت کم کم مغزم خودش رو با شرایط وفق داد و تا حدودی توانایی متوجه شدن جملات اون فرد رو پیدا کردم. انگار صحبت از معجزه می کرد و اینکه می تونه موجودات زنده خلق کنه یا موجوداتی که مردن رو زنده کنه. یه ذره دیگه که گوش کردم دیدم بعله... طرف جزو اون کسایی هستش که تصمیم گرفته به عنوان صد و بیست و چهار هزار و یکمین پیامبر الهی ظهور کنه و از شانس ما، اتوبوس خط میدون سپاه - میدون انقلاب رو هم واسه ظهورش انتخاب کرده!
پیامبر مورد نظر کماکان داشت با صدای بلند از معجزات و تواناییهاش می گفت که صبر یکی از مسافرا تموم شد و گفت: "داداش بی خیال شو... اعصاب نداریم... برو جلوی بیت رهبری یا ریاست جمهوری داد و بیداد کن."
پیامبر صد و بیست و چهار هزار و یکمین ساکت شد. انصافاً پیامبر حرف گوش کنی بود!

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

یک سال گذشت

یک سال گذشت... پارسال دقیقاً مثل امروز بود که رفته بودیم رأیمون رو داده بودیم و مطمئن از پیروزیِ میر  منتظر فردا و اعلام نتایج بودیم تا رسماً پیروزیمون رو جشن بگیریم. واقعاً کسی به پیروزیِ میرِ ما شک نداشت. یادمه ساعت های 8 و 9 شب بود که داداشم اومد گفت خبر رسیده کیهان داره واسه فردا تیتر میزنه که ا.ن با 60 درصد پیروز شده. من گفتم کیهان اونجای باباش خندیده و این قضیه رو جدی نگرفتم. فرداش ساعت 5-6 صبح بود که خودبخود از خواب پریدم و سریع تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکه خبر... باورم نمی شد. جوک دیشب تبدیل به حقیقتی تلخ شده بود.
توی این یک سال خیلی ها کشته شدند. خیلی ها بازداشت شدند و خیلی ها کتک خوردند. ا.ن هنوز هم در جایگاهی که متعلق بهش نبود، نشسته اما ما حداقل در یک چیز بُرد کردیم. اینکه دنیا فهمید حساب مردم ایران با دولت ا.ن جداست. تا قبل از اون همه دنیا فکر می کردند هر مزخرفی که این شخصیت برجسته از خودش درمیکنه، اعتقاد مردم ایران هم هست اما حالا حداقل اینو می دونند که بخش کثیری از مردم ایران اصلاً خود این موجود رو قبول ندارند که بخوان افکار و عقایدش رو قبول داشته باشند.

***

از امروز سعی می کنم آخر هر پست چند تا پیشنهاد هم داشته باشم. پیشنهاد شنیدن یک موزیک ، دیدن یک تصویر ، خواندن یک مطلب جالب از یک سایت یا وبلاگ دیگه ، دیدن یک فیلم که خودم باهاش حال کردم و ...
واسه شروع اینا رو داشته باشین: یه آهنگ از انریکه ، یه کاریکاتور از وحید نیک گو ، نامه ابراهیم رها به خدا ، فیلم پیشنهادی امروزم هم فیلم قتل عمد (Murder In The First) هستش.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

ما چقدر آزادیم!

وبلاگ دختر حاجی رو فــــیـلــــتــــر کردن. وبلاگ گلابی دیوانه رو هم همینطور و نیز خیلی دیگه از وبلاگ هایی رو که باحاشون حال می کردم. حالا میگی اینا رو واسه این بستن چون گاهی درباره حضرات می نوشتند و نوع نگارششون هم طنز بود و گزنده... سایت imdb رو دیگه واسه چی فـــــیلــــتـــر کردن؟

فکر می کنم با این وضعیت چند سال بعد ما چنین وضعی داشته باشیم:
صبح از خواب بیدار شده، کامی رو روشن کرده و به اینترنت کانکت می شویم. دوست داریم بدونیم اخبار جدید چیه... واسه همین یه سر میریم فـارس نیوز و خبرهای منتشر شده توی اون سایت رو بصورت چپکی مطالعه می کنیم (یعنی مثلاً اگر گفته بودن فلانی این حرف رو زده، اینجور برداشت می کنیم که فلانی اصلاً همچین حرفی نزده!) و اینگونه از آخرین اخبار روز مطلع میشیم. فکر سایت خبری دیگه رو هم از سرتون بیرون کنید. آخه مگه بروبچ فـــیلتــــرینگ مردن که سایتی غیر از فـــارس نیوز باز باشه؟
بعدش یه سر هم میریم رجـــا نیوز تا با خوندن چیزشعرهای اون سایت کمی بخندیم و روحمون تازه شه.
چون سایت دیگه ای باقی نمونده که بروبچ فـــیلش رو تر نکرده باشن، تصمیم می گیریم که دیس کانکت بشیم و به سایر امور زندگیمون برسیم اما یادمون میفته که ایمیلمون رو چک نکردیم. البته جی میل، یاهو، هات میل و... هم فــــیلـــتر شده اند، پس به سراغ ایمیل ملیمون میریم. همون ایمیلی که با ارائه دادن اسم، آدرس، شماره تلفن خودمون و کلیه فامیل درجه 1 و 2 و 3 و 4، مشخصات دوست دختـرمون و دوست های دوست دختـرمون، شماره کفش بابابزرگ مرحوممون، سایز کمر بقال سر کوچه، رنگ شورت مردی که هفته پیش از جلوی خونمون رد شده بود و نیز ارائه سایر اطلاعات لازمه... دریافت نموده ایم. ایمیل مربوطه رو هم چک کرده و سپس دیس کانکت میشیم تا بعد...
البته همه اینا درصورتی است که تا اون موقع کلاً خود اینترنت وجود خارجی(!) داشته باشه و حکم افسانه رو برامون پیدا نکرده باشه.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

Persian Folk Music

من تقریباً همه جور آهنگی گوش میدم. البته نه اینجوری که مثلاً یه آهنگ از پینک فلوید گوش کنم و بعدش یدونه از عباس قادری(!)، بعد یکی از اِمینم و بعد از اون هم یه آهنگ نیناش ناش از ساسی مانکن. منظورم اینه هر وقتی توی یه فازی هستم... گاهی فازِ آهنگ های لایت خارجی رو دارم و شب و روز انریکه و تیلور سویفت گوش می کنم و گاهی هم می زنم توی خطِ ایرانی. اما یادم نمیاد که هیچوقت فازِ آهنگ های سنتی ایرانی گرفته باشم. چون واسم خسته کننده میومد.
البته این قضیه قبل از این بود که کارهای گروه رستاک رو بشنوم. چند روز پیش این آنونس رو ازشون دیدم و کرمِ موسیقی فولکلور ایرانی توی وجودم افتاد. خداییش کارشون خیلی درسته. الآن 3 روزه که بعد از بیدار شدن از خواب و نشستن پشت کامپیوتر اولین کاری که می کنم اینه که "سور و سوگ" و "بانور" رو گوش کنم یا این کلیپ رو که واسه یکی از کنسرت هاشون هستش رو ببینم.

کِی بشه که آلبوم تصویریشون هم منتشر بشه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

...Let's Start

خب... اسباب کشی تموم شد. یعنی اون پست هایی که توی وبلاگ قبلی بودند و دوست نداشتم به فنا برن رو منتقل کردم اینجا... البته حالش نبود کامنت ها رو هم منتقل کنم.
بالاخره از دست بلاگفا راحت شدم. مخصوصاً که اونجا با اسم واقعی ام و هویت کاملاً آشکار هم می نوشتم و باالطبع امکانش نبود درباره هر چیزی که دوست داشتم بنویسم. مثلاً روزای بعد از عاشورا که اخبار سیما روزی هزار بار یه جا رو نشون میداد که یه عده داشتند سوت می زدند، خیلی دوست داشتم توی وبلاگم می نوشتم که اینجایی که تلویزیون داره نشون میده و میگه یه عده حرمت شکنی کردند، دقیقاً کنار خونه ماست و اون سوت زدن هم به قصد حرمت شکنی عاشورا نبوده و درحقیقت واسه این بود که یک نفر اون لحظه 2 تا از 4-5 تا گاز اشک آوری رو که گاردی ها سمت مردم پرتاب کرده بودند رو سمت خودشون برگردوند و ملت برای 5 ثانیه (فقط 5 ثانیه) اون فرد رو تشویق کردند. درحالیکه اونی که تلویزیون نشون میداد اینجوری القاء می کرد که یه عده از صبح تا ظهر داشتند توی روز عاشورا می زدند و می رقصیدند.
به هرحال از امروز دیگه اینجا می نویسم و سعی می کنم خود سانسوری رو هم بزارم کنار و راحت هر چیزی رو که دوست دارم بنویسم.

کجایی لامصب؟!

خیلی وقته که ندیدمش. اونقدر که دیگه جزئیات چهره اش دقیقاً یادم نیست. دیشب خوابشو دیدم. خواب دیدم من یجایی نشسته بودم که اون هم اومد کنارم نشست و سرش رو گذاشت رو پاهام. حالت کسی رو داشت که انگار گم شده یا مثلآ خانوادش مردن و تنها شده یا یه چیزی تو این مایه ها. هیچ حرفی نزد. من هم هیچ حرفی نزدم. فقط زیرچشمی نگاش می کردم که مطمئن بشم خودشه یا نه. یه مدت گذشت و بعدش متأسفانه کانال خواب من عوض شد و مشغول دیدن یه خواب دیگه شدم!
نمی دونم تعبیر اون خواب چیه (اگه اصلآ تعبیری داشته باشه) اما اینو می دونم که اون خواب باعث شد دوباره به یادش بیفتم و دپ بزنم. دلم واسش تنگ شده... خیلی.

* این پست رو تو تاریخ 7 خرداد 89 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

سرماخوردگی توی فصل گرمازدگی

ملت تو این روزا که دمای هوا یه چیزی تو مایه های خرماپزونه ، دچار گرمازدگی میشن. اونوقت من سرما میخورم... اون هم چه سرما خوردنی! چهار روزه که بین مرگ و زندگی دارم بال بال میزنم و ظاهرآ این بال بال زدن کماکان ادامه داره و قرار نیست سرماخوردگی من خوب بشه.

* این مطلب رو در تاریخ 1 خرداد 89 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

آسفالت

خیابون ما جزو معدود خیابونای تهران بود که چاله چوله نداشت و آسفالتش کاملاً صاف و یکدست بود. یه شب که ما خواب بودیم، آسفالتِ یه سمتِ خیابون رو تراشیدند. اما ظاهراً ماشینی که باهاش اینکار رو می کردند نتونسته بود بعضی قسمتها رو بتراشه. در نتیجه علنآ ریده شد به اون سمت خیابون. چند شب بعد که بازم ما خواب بودیم، سمتِ دیگه رو هم تراشیدند و چون بازم ماشین مربوطه نتونسته بود همه جا رو بطور کامل بتراشه ، به اون سمت خیابون هم ریده شد. چند روز خبری از پیمانکارای شهرداری نبود (ظاهرآ خودشون هم مونده بودند که چجوری تِرکاریشون رو جمع کنند) اما دیشب بالاخره یه آسفالت تازه ریختند رو خیابون و تا حدودی قضیه رو جمع و جور کردند. هرچند که بازم نتونستن خیابون رو مثل روزِ اولش در بیارند.
فکر می کنید مسئولای شهرداری منطقهء ما به روح اعتقاد داشته باشند؟؟!!

پ.ن: ما به کسی نگفتیم، شما هم به کسی نگید که آسفالت کردن خیابون ما فقط واسه این بود که آثار بجا مونده روی آسفالت از جریان شلوغی های سال قبل رو از بین ببرند که احتمالاً بعد از 22 خــرداد امسال مجبور خواهند بود یه بار دیگه هم آسفالت رو تعویض کنند. D:

* این پست رو در تاریخ 26 اردیبهشت 89 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

Bride Flight


یه مدت بود که دچار بحران فیلمی شده بودم. هیچ فیلمی بهم فاز نمی داد. این قضیه واسه منی که از هر ژانری (بجز ژانر تخیلی) رو میشد توی لیستِ فیلمهای مورد علاقم دید ، عجیب به نظر می رسید. مثلآ هم فیلم هایی مثل کازابلانکا ، پیانیست ، مسیر سبز و ... رو دوست داشته و دارم، هم فیلم های زاغارتی مثل احمق و احمق تر یا سه شماره اول از سری آمریکن پای.  اما چند ماه بود که با هیچ کدوم از فیلم های جدید راضی نمی شدم. حتی فیلم هایی مثل 2012 که توی دنیا فروش خوبی داشتند و ملت کلی باهاش فاز گرفته بودند. دیگه داشتم به سلیقه فیلم بینیِ خودم شک می کردم و به این نتیجه می رسیدم که مشکل از منه، نه از فیلم های جدید تا اینکه فیلم Bride Flight به دستم رسید و دیشب دیدمش. حین دیدن فیلم احساس یه معتاد رو داشتم که بعد از چند ماه خماری یه جنس خوب و خالص! به دستش رسیده. واقعآ با فیلم فاز گرفتم. فیلم هلندی بود اما بیشتر زمان فیلم توی نیوزلند می گذشت. فضای فیلم و موسیقی متنش منو برده بود توی حال و هوای مینی سریال پرندگان خارزار و باعث شده بود حالی که از دیدن فیلم می برم دوچندان بشه. بازیِ بازیگرا خیلی خوب بود. فیلمنامه چفت و بست درست و حسابی داشت و کارگردانیش هم انصافآ خوب بود. اگه شما هم مثل من با فیلم های جدید هالیوود فاز نگرفتین و دلتون لک زده واسه یه فیلمِ خوب، Bride Flight رو ببینید.
* این مطلب رو تو تاریخ 24 اردیبهشت 89 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

اولین کوهنوردیم تو سال 89



کوهنوردی و سفر جزو لذتبخش ترین تفریحات منه. در طول سال بیشتر از 2 بار فرصت نمی کنم برم سفر اما زیاد کوه می رم. رفقای ثابتم توی کوهنوردی توی این چند ساله بهروز ، نوید و حجت بودند (یکی دو بار هم میثم به جمعمون اضافه شده). این 3 نفر کسایی هستند که از هر نظر باهاشون راحتم. میشه گفت بهترین همنوردم حجتِ. با اینکه یه نمه تپله ولی توی بالا رفتن از کوه مثل بز کوهی می مونه. مثل خودم هم علاقه زیادی به بالا رفتن یا پایین اومدن از مسیرهای خطرناک و نافرم رو داره. نوید حکم ترمز دستی گروه رو داره. یه ذره ترسو هستش و این ترسش واقعآ واسمون مفیده. مثلآ بعضی وقتها که من و حجت جوگیر میشیم و یه مسیر خیلی خطرناک رو انتخاب می کنیم، قانعمون می کنه که بیخیال بشیم ولی یه اخلاق خوبی که داره اینه که اگه ما قانع نشدیم و تصمیم اکثریت این بود که از همون مسیر بریم، اون هم تابع تصمیم جمع میشه و از همون مسیر میاد (طفلکی چاره دیگه ای هم نداره!). بهروز از هممون کم سن و سال تره و بخاطر سنش از بقیه بیشتر کِرم می ریزه و باعث میشه به هممون بیشتر خوش بگذره. البته تقریبآ 10 ماهی میشه که ازش خبری نیست. فکر کنم رفته سربازی.
یه زمانی هر هفته می رفتیم کوه اما تنبلی و مشغله کاری باعث شده بود که 3-4 ماه هیچکدوممون نتونیم بریم. هممون شدیدآ هوس کوه کرده بودیم و تعطیلات نوروز بهترین فرصت واسه رفتن بود. توی کوه های اطراف تهران جایی باقی نمونده بود که نرفته باشیم. درنتیجه تصمیم گرفتیم که به نقطه ای دور از تهران سفر کنیم که کوه های خوبی واسه نوردیدن داشته باشه و همون کوه ها رو بنوردیم. محل مورد نظر رو انتخاب کردیم. حجت و میثم زودتر رفتند. من هم 2 فروردین حرکت کردم و قرار شد نوید هم بعداً بیاد که متأسفانه واسش کار پیش اومد و مجبور شد تهران بمونه
برنامه ریزی کرده بودیم که 3 روز پشت سر هم بریم کوه اما بعدآ شرایط یه مقدار تغییر کرد و فقط یه روز رو تونستیم کوهنوردی کنیم و بقیه روزها رو رفتیم طبیعت گردی.
این گزارش اون یه روز کوهنوردیمونه:
ساعت 7 صبح روز چهارم فروردین با حجت پیاده به سمت یال جنوبیِ پنج تا کوهی که از سمت شرقی-غربی به همدیگه متصل بودند حرکت کردیم. میثم چون دندون درد داشت با ما نیومد. محل شروع حرکتمون قسمت شمالی بود و یه ساعت طول کشید تا کوهها رو دور زدیم و به قسمت جنوبی رسیدیم. برای روز اول قصد نداشتیم به سمت قله بریم. می خواستیم بریم به غاری که وسطای کوه سومی بود و دهنه اش از سمت جنوب کوه راه داشت. چون هر دوتامون گرسنه بودیم تصمیم گرفتیم صبحانه رو همونجا بزنیم و بعد حرکت کنیم. من درگیر روشن کردن آتیش واسه چایی شدم و حجت شروع کرد به خوردن. چایی که آماده شد اومدم دیدم حجت سه چهارم صبحانه رو خورده و فقط بخاطر وجدانش بوده که اون یک چهارم باقیمونده رو هم نخورده!
خلاصه صبحانه رو خوردیم و کم کم حرکت کردیم به سمت بالا. یه مقدار که رفتیم از دور چشممون به یه غار دیگه افتاد و وسوسه شدیم ببینیم اون تو چه خبره. واسه همین از مسیر خارج شدیم و به سمت اون رفتیم. یک ساعتی رو توی اون چرخ زدیم و اساسی بررسی کردیمش و بعدش که بیرون اومدیم بجای اینکه دوباره مسیر رو برگردیم تا به راه اصلی برسیم، تصمیم گرفتیم از همونجا حرکت رو ادامه بدیم. یه مقدار جلوتر چشممون به یه شکاف عجیب غریب بین صخره ها افتاد و باز هم از مسیر دورتر شدیم. رفتارمون واقعآ آماتوری شده بود و همین باعث شد که مسیر اصلی رو گم کنیم و ندونیم واسه رفتن به سمت غار همینطور که از کوه بالا میریم، باید به سمت چپ متمایل باشیم یا راست. همینجوری با حدس و گمان حرکت کردیم و رفتیم و رفتیم تا جایی که دیگه کاملآ مطمئن شدیم مسیرمون اشتباهه. مونده بودیم که برگردیم یا حرکت کنیم به سمت قله. آخرش تصمیم گرفتیم حالا که غار رو از دست دادیم حداقل بریم سمت قله. توی بد مسیری قرار گرفته بودیم که هم شیبش زیاد بود، هم سنگهای سستی داشت و جوری بود که هر آن امکان داشت پامون سُر بخوره و  پرت بشیم پایین. به زحمت خودمون رو رسوندیم به شکاف بین دو تا کوه. از اونجا دیگه مسیر آسون شد و تا خود قله راحت رفتیم. ساعت 1 ظهر رسیدیم قله. از اون بالا منظره واقعآ تماشایی بود. دوست داشتیم چند ساعت همونجا بشینیم و از تماشای منظره اطراف لذت ببریم اما وزش باد اون بالا خیلی خیلی شدید بود و ما چون به قصد قله حرکت نکرده بودیم کاپشن یا بادگیر با خودمون نیاورده بودیم و یه نیم ساعت که نشستیم دیگه کم کم سردمون شد. واسه برگشت حجت پیشنهاد داد که از سمت شمال کوه بریم پایین. از اون بالا مسیر رو نمیشد درست و حسابی دید اما من حدس می زدم همون مسیری باشه که آدمای اون منطقه بهش میگفتن آبشار بزرگ (وقتی توی اون منطقه بارون میباره، آب از بین کوه های اون منطقه بصورت دو تا آبشار میریزه پایین که به آبشار بزرگ و آبشار کوچیک معروفند). میدونستم بالا رفتن یا پایین اومدن از مسیر آبشار بزرگ غیرممکنه. چون هم شیبش خیلی زیاده و هم مسیر بدلیل حرکت آب توی سال های مختلف مثل سرسره صاف و صیقلی شده. حجت که حال نداشت مسیر رو دور بزنیم گیر داده بود که یه مقدار میریم پایین، اگه دیدیم همون مسیرِ آبشار بزرگ هستش، برمی گردیم و از یه جای دیگه میریم پایین. خلاصه حرکت کردیم و یه مقدار رفتیم پایین تا رسیدیم به قسمتی که واقعآ خطرناک بود. به زحمت اونجا رو رد کردیم و یه مقدار دیگه هم پایین تر رفتیم که دیدیم بعله... دقیقآ توی همون مسیر آبشار بزرگ هستیم اما حالا مشکل اینجا بود که بالا رفتن هم کار راحتی نبود. به جایی رسیده بودیم که نه میتونستیم برگردیم بالا و نه بریم پایین. اما چاره ای نبود. باید حرکت می کردیم. نمه نمه می رفتیم پایین به این امید که قسمت سخت مسیر همینجا باشه و بعدش دیگه راحت میشیم اما هرچی پایین تر می رفتیم مسیر سخت تر میشد. شیب کوه توی اکثر مسیر برگشت خیلی زیاد بود (حدود 70 درجه و بعضی قسمتها حتی 80 درجه) اما مشکل اصلیمون این بود که سطح کوه توی اون قسمت واقعآ صیقلی بود و نمیشد جای پا گیر اورد و هر لحظه احتمال این میرفت که لیز بخوریم و سقوط کنیم. فرم کلی اون کوه هم توی قسمت شمالی جوری بود که اگر سقوط میکردی تا پایینِ پایین میومدی و مرگت حتمی بود. شرایط واقعآ خوفناک بود. قبل از اون با بچه ها مسیرهای خیلی خطرناک دیگه ای رو هم رفته بودیم و من توی هیچکدوم دچار وحشت نشده بودم اما این دفعه برای اولین بار توی کوه واقعاً ترسیده بودم چون مطمئن بودم که سالم پایین نمی رسیم. خیلی با احتیاط و یواش حرکت می کردیم. نوبتی یه کدوممون جلو می رفت و یه مسیر امن تر پیدا میکرد و نفر دوم جای پاشو طبق راهنمایی های نفر اول پیدا می کرد. یه جا که من جلو می رفتم، رسیدم به نقطه ای که هیچ جای پایی نداشت. هر طرف رو که نگاه می کردم صاف بود و مونده بودم پام رو کجا باید بزارم. چند متر پایین ترش هم شیب 90 درجه میشد و اگه اونجا رو سُر می خوردم یه سقوط آزاد خوشگل تا پایین داشتم. واقعآ کپ کرده بودم. یه نمه رفتم پایین تر که یه دفعه پام سُر خورد و با دستام خودم رو آویزون نگه داشته بودم. دستهام هم به جای مطمئنی گیر نبود. 20-30 ثانیه همونجور آویزون بودم که به زحمت و بصورت ریسکی خودم رو پرت کردم سمت چپ که خدا رو شکر پام به یه جا گیر کرد و نجات پیدا کردم. اونجا رو که رد کردیم مسیر راحت تر شد. خلاصه بقیه مسیر رو هم به هر جون کندنی بود اومدیم و بالاخره ساعت 3 و نیم بعد از ظهر رسیدیم پایین. باورمون نمی شد تونسته باشیم خودمون رو زنده رسونده باشیم پایین. دستامون زخم و زیلی شده بود اما مهم این بود که زنده بودیم. جای نوید واقعآ خالی بود!

* این مطلب رو در تاریخ 31 فروردین 89 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

تولدم مبارک!

دیروز رسمآ 25 ساله شدم. سال های قبل معمولآ تو روز تولدم حس خوبی داشتم اما امسال با اینکه روز قبلش تو جشنواره تصویر سال برنده لوح تقدیر شده بود، اما اصلآ حس جالبی نداشتم که 25 ساله شدم. احساس می کنم نسبت به سنم عقبم و همسن های من خیلی ازم جلوتر هستند. شاید بخاطر این باشه که کلآ امسال سال خوبی نداشتم. توی سال 88 به چند تا از اهدافی که اول سال تعیین کرده بودم رسیدم اما چند تا از برنامه های اصلیمو نتونستم اجرا کنم. بعضی هاشونو بخاطر بدشانسی و بعضی ها رو واسه تنبلی خودم. اما شرایط جوریه که مطمئنم سال 89 سال موفقیت من میشه. چند تا برنامه دارم که چند سالی هست منتظر موقعیت مناسب برای اجراشون بودم و حالا زمان مناسب رسیده. فقط باید یه مقدار از سیستم گشادیسم فاصله بگیرم.

پ.ن: توی این 25 سال هدیه های تولد مختلفی گرفته بودم اما امسال بهترین هدیه تولد عمرم رو از آرین (خواهر زاده 5 ساله ام) گرفتم. فسقلی بدون اینکه قبلآ با کسی هماهنگ کرده باشه، با پاستل نقاشی یه کیک 5 طبقه رو کشیده و بالای صفحه با خط کودکانه اش نوشته: "تولدد مبارک دایی"

* این مطلب رو در تاریخ 23 اسفند 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

دیگه ویروس بی ویروس

خدا پدر این ویروس آخری رو بیامرزه. قبل از اون چند تا ویروس دیگه هم روی کامپیوترم زندگی می کردند اما پر بودن هارد کامپیوترم و نبودن امکان فرمت کردنشون و از همه مهمتر ک.و.ن گشادی باعث شده بود با اونها زندگی مسالمت آمیزی داشته باشم و کاری به کارشون نداشته باشم. البته اونها هم معمولاً تا نیم ساعت از موقعی که کامپیوتر رو روشن می کردم کاری به کار من نداشتند اما بعد از نیم ساعت فعالیتشون رو شروع می کردند و یه حال اساسی به سرعت کامپیوتر می دادند و مجبورم می کردند تا کامپیوتر رو ری استارت کنم تا دوباره یه نیم ساعتی از دستشون راحت باشم.
اما این ویروس آخری که اومد اون نیم ساعت زمان آرامش به 5 دقیقه کاهش پیدا کرد و درنتیجه مجبور شدم که یه فکری به حال کامپیوترم بکنم. اول رفتم سراغ هارد و فایل های غیرضروری رو پاک کردم اما حدود 40 گیگ فایل باقی موند که نمی تونستم ازشون دل بکنم واسه همین ذره ذره روی فلش مموری کپی می کردمشون و می رفتم به کامپیوتر برادر گرامی انتقال می دادم. البته قبل از کپی کردن روی هارد کامپیوتر داداشم مجبور بودم یه بار فلش مموری رو اسکن کنم و فایلهای ویروسی رو پاک کنم.
بدبختی اینجا بود که چون سرعت کامپیوترم بخاطر اون ویروس آخری شدیداً پایین اومده بود، کپی کردن یه فایلی که در حالت عادی 5 دقیقه طول میکشید بالای 1 ساعت زمان می برد و واسه همین 2 روز طول کشید تا کل اون اطلاعاتی رو که نمی خواستم از دست بدم روی کامپیوتر داداشم کپی کنم. اما بهرحال دیروز عملیات انتقال تموم شد و امروز هارد رو فرمت کردم و یه ویندوز تازه روش ریختم و البته در اولین اقدام ناد32 رو هم نصب کردم.
واقعاً خدا پدر این ویروس آخری رو بیامرزه که بالاخره من رو مجبور کرد یه حال اساسی به کامپیوترم بدم.

* این مطلب رو در تاریخ 15 اسفند 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

خستگی، افسردگی و دیگر هیچ!

توی این 20-30 روز گذشته واقعاً اوضاعم داغون بود و اصلآ حوصله نوشتن نداشتم. از یه طرف توی این مدت از نظر شغلی خیلی گرفتار بودم و حجم بالای کار (و به دلایلی درآمد خیلی خیلی کم) باعث شده بود که هم از نظر جسمی خسته باشم، هم از نظر فکری. از طرفِ دیگه زنده شدنِ خاطرات دی و بهمن پارسال توی ذهنم (که دورهء خیلی سخت و تلخی بود واسم) باعث شده بود تا دوباره برم توی حال و هوای سال قبل و با وجود خستگی زیاد نتونم شب ها راحت بخوابم و هر شب تا نزدیک صبح به خاطرات تلخ پارسال فکر کنم و افسردگی الاغی بگیرم!
از 3 شب پیش دوباره دویدنِ قبل از خواب رو شروع کردم. قبلاً هر شب (یا یک شب درمیون) قبل از خواب یه نیم ساعتی رو می رفتم بیرون و می دویدم. اما تقریباً یکی دو ماهِ پیش بود که دچار آنفولانزای خوکی شدم و تا یه مدت حتی حال راه رفتن توی خونه و مثلاً رفتن تا سر یخچال رفتن رو هم نداشتم، چه برسه به دویدن. بعدش هم که حجم بالای کاری و سایر قضایایی که بهشون اشاره کردم باعث شده بود حس و حال این کار نباشه. اما از شنبه شب تصمیم گرفتم که دوباره دویدن رو شروع کنم. نمی دونم چه چیزی توی این دویدنه که عجیب فکر آدم رو آروم می کنه و باعث شده بطور کامل از فاز افسردگی بیام بیرون و دوباره به حالت نرمال برگردم.

* این مطلب رو در تاریخ 12 اسفند 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

تشکر نامه

آقای مسئولِ بازرسی مرسولاتِ پستی...
ازت واقعآ ممنونم که موقع باز کردن درب مرسوله ای که یکی از رفقا برام فرستاده بود ، چنان تیغ کاتر رو محکم روی چسب درب کارتون کشیدی که موفق شدی علاوه بر بریدن چسب ، جعبه و پلاستیک حباب دار درونِ جعبه رو هم ببری و یه یادگاری خوشگل از خودت بر روی رنگِ شی درون جعبه (که مثلآ قرار بود توسط جعبه و اون پلاستیک حبابدار محافظت بشه) بزاری. اینجوری من هر وقت که به هدیه ارسالی دوستم نگاه می کنم ، اقوام جنابعالی رو فراموش نکرده و حتماً یادی هم از آنها خواهم نمود!

پ ن: باز هم جای شُکرش باقیه که مرسوله به دستم رسید. به خدا امیدی نداشتم که حتی جنازشو بتونم ببینم.

* این مطلب رو تو تاریخ 20 بهمن 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

رفیقِ استقلالی ام آرزوست

استقلال باخت و من به عنوان یه استقلالیِ خفن که 99 درصد رفیقاش پرسپولیسی هستند از بعد از بازی تا الآن شدیدآ دچارِ سرویس شدگی از ناحیه دهان شده ام. تا الآن بالای 30-40 تا اس ام اسِ تسلیت واسم اومده و کلی هم تماس داشتم و انواع و اقسام تیکه و متلک رو نوش جان کرده ام. چون از چند روز قبل از بازی باوجودیکه میدونستم تیممون وضعیت جالبی نداره و احتمال باختش زیاده اما به علت خارِش یه نقطه از بدنم حسابی سر به سرِ رفقای پرسپولیسی ام گذاشته بودم ، احتمالآ تعداد اس ام اس ها و تماس های تسلیت آمیز طی روزهای آینده افزایش خواهد یافت و سرویس شدگی دهانم هم همینطور!

پ ن: به تعدادی رفیق استقلالی نیازمندم!

* این مطلب رو در تاریخ 15 بهمن 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم

خطر در کمین است!

اندازه موهای سر و صورت من رابطه مستقیمی با سنم داره. وقتی موهام رو کوتاهِ کوتاه می کنم و صورتم رو اصلاح کامل، سنم 3-4 سال از سن واقعیم کمتر نشون میده. هر وقت هم موهام رو بلند می کنم و صورتم رو کامل اصلاح نمی کنم ، ظاهرم شبیه یه آدم 28-29 ساله می شه.چند روزی بود که حوصله اصلاح صورتم رو نداشتم. تقریبآ دو ماه هم می شه که موهام رو کوتاه نکردم. امروز عصر داشتم توی خونه ول می چرخیدم که مامانم اعلام کرد که موقع زن گرفتنم رسیده و کم کم باید به فکر باشم. اول خواستم بشینم و با دلایل منطقی و غیرمنطقی توضیح بدم که هنوز حداقل 4-5 سالِ دیگه وقت دارم تا بخوام حرکتی بزنم که دیدم یه راه راحت تر هم وجود داره. رفتم سراغ تیغ ژیلت و با کمک اون سن ظاهریم رو چند سالی آوردم پایین. محض اطمینان فردا هم باید یه سر برم آرایشگاه و یه چند سانتی هم از موهام کوتاه منم تا خطر بدبخت شدنِ زودهنگام رو از خودم دور کنم!

* این مطلب رو تو تاریخ 12 بهمن 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

کچل!

تا همین چند سال پیش هربار که می رفتم جلوی آینه توی دلم آرزو می کردم دچار ریزش مو بشم و یه مقدار از موهام بریزه. چون حجم موهام شدیدآ زیاد بود و مرتب کردنشون کلافه ام کرده بود. متأسفانه خدا تصمیم گرفت که یه بار هم که شده یکی از آرزوهای من رو برآورده کنه. درنتیجه مرضِ ریزش مو رو به جونِ من انداخت. الآن هربار که می رم جلوی آینه با کله ای کم حجم تر از دفعه قبلی روبرو می شم و اگه جریان همینجوری ادامه داشته باشه بزودی من هم به جمع کچل ها خواهم پیوست!

* این مطلب رو در تاریخ 30 دی 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم

پ.ن: الآن که داشتم این مطلب رو از وبلاگ قبلی منتقل می کردم اینجا یاد اون شعر معروف دوران بچگی افتادم که توی مدرسه با بقیه بچه هایی که از ترس ناظم مدرسه مجبور شده بودند کله رو کچل کنند دسته جمعی می خوندیم:
کچلا جمع شوید تا برویم پیش خدا... یا به ما مو بدهد یا بزند گردن ما!!

8 صبح

آلارم موبایلم شروع میکنه به زنگ زدن. یعنی ساعت 8 صبحه و باید بیدار بشم اما شدیداً خوابم میاد. پس درحالتی بین خواب و بیداری  تنظیمش می کنم روی 8/15 دقیقه و دوباره می گیرم می خوابم. صدای آلارم موبایلم بلند میشه. یعنی ساعت 8/15 دقیقه شده و باید بیدار بشم اما هنوز هم خوابم میاد. پس دوباره درحالتی بین خواب و بیداری تنظیمش می کنم روی 8/30 دقیقه و می گیرم می خوابم. چند دقیقه بعد دوباره صدای آلارم بلند میشه و من دوباره تنظمیش میکنم واسه 15 دقیقه بعد. این عمل اونقدر تکرار میشه که سرانجام کم بیارم و بطور کامل بیدار بشم. (که اونموقع ساعت 9 یا 9/30 دقیقه شده) تقریباً اکثر روزهای سال این جریان در حال تکرار شدنه.

آلارم موبایلم شروع میکنه به زنگ زدن. یعنی ساعت 8 صبحه و باید بیدار بشم تا قرص بخورم. قرص مربوطه رو میرم بالا و دوباره برمی گردم به رختخواب تا بخوابم. دکتر گفته باید یک هفته استراحت مطلق داشته باشم پس تصمیم دارم حداقل تا ساعت 10 صبح بگیرم بخوابم. اما مشکل اینجاست که خواب کاملاً از سرم پریده و خوابم نمی بره. این قضیه هم تقریباً در تمام اون 5-6 روزی که درگیر آنفولانزای ظاهراً خوکی بودم تکرار شد.

آلارم موبایلم شروع می کنه به زنگ زدن. یعنی ساعت 8 صبحه و من که دوره بیماریم تموم شده باید بیدار بشم اما شدیداً خوابم میاد. پس درحالتی بین خواب و بیداری تنظیمش می کنم روی 8/15 دقیقه و دوباره می گیرم می خوابم. ادامه اش رو دیگه خودتون میتونید حدس بزنید.

* این مطلب رو در تاریخ 25 دی 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

عزاداری های دروغکی

من آدم بی دینی نیستم اما زیاد احساس خوبی نسبت به ایام محرم ندارم. اشتباه فکر نکنین... با خود قضیه عاشورا مشکلی ندارم. در واقع آدمایی که توی این ماه افهء عزاداری میان و می خوان خودشون رو مؤمن جلوه بدن باعث میشن همچین حسی نسبت به این ماه داشته باشم. قبول دارم که خیلی ها هستند که واقعاً عزاداری می کنند اما خیلی بیشتر از خیلی ها هم هستند که دلیل عزاداریشون فقط و فقط اینه که خودشون رو بین اطرافیان مثبت جلوه بدن و در واقع ماله بکشن رو گه کاری هاشون. مثلاً یکی رو می شناسم که با زن برادرش رابطه داشته اما از وقتی که یادمه توی ایام محرم به عنوان نوحه خوان فعالیت می کرده و می کنه. یکی دیگه رو می شناختم که کل ایام سال دهنش بوی تزریقاتی می داد اما جزء برگزارکنندگان یکی از هیئت های قدیمی بود. یکی دیگه رو هم می شناسم که جزء هیئت امنای یکی از تکایاست ولی در طول سال در زمینهء بالا کشیدن پول مردم فعاله و حتی به کارگر افغانی خودش هم رحم نکرده و چون می دونسته طرف دستش به جایی بند نیست حقوقی رو که باید بهش می داده رو پیچونده.
شاید هم من خیلی به نیمه خالی لیوان نگاه می کنم و قضیه اینقدر که به نظر من می رسه اسفبار نیست... نمی دونم...

* این مطلب رو در تاریخ 28 آذر 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

مالکوم ایکس

توی دوره بچگی یه فیلمی دیده بودم که درباره یه آدم سیاهپوست بود. از داستانش هیچی یادم نمونده بود اما یکی از صحنه های فیلم رو که یارو سیاهپوسته می خواست موهاش رو صاف کنه و یه چیزی به کله اش میمالید که سوزش شدید ایجاد می کرد رو با جزئیات کامل توی ذهنم داشتم. همیشه دوست داشتم بدونم اون صحنه واسه چه فیلمیه تا بشینم یه بار دیگه ببینمش. چند ساعت پیش هوس کردم بشینم یه فیلم ببینم. فیلمِ ندیده زیاد دارم. داشتم بین اونها می گشتم تا یکی رو انتخاب کنم که چشمم به فیلم مالکوم ایکس افتاد. چند سالی میشه که دارمِش اما هیچوقت حوصله نکرده بودم ببینمش. تصمیم گرفتم که همون رو ببینم. چند دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که دیدم بعله... همون فیلمیه که سالهاست تو کفِ اون بودم درحالی که از چند سال پیش توی آرشیو فیلمهام داشتمش.
فیلم خوبی بود... زمانش خیلی طولانیه (3 ساعت و ربع) و یه جاهایی کِسِل کننده می شد اما درکل خیلی باهاش حال کردم. اگه شما هم مثل من به فیلمهایی که از روی داستان واقعی ساخته شده اند علاقه دارید، پیشنهاد می کنم این فیلم رو حتمآ ببینید.

* این مطلب رو در تاریخ 19 آذر 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

استقلال و پرسپولیس با طعم تساوی

دیدن بازیهای استقلال و پرسپولیس توی این چند سال اخیر مثل دیدن سریالهای ایرانی شده. موقع دیدن این سریالها هر چقدر هم مشکل و بدبختی واسه شخصیت اصلی در طول فیلم پیش میاد آدم عین خیالش نیست چون میدونه آخرِ فیلم طرف به مرادِ دلش میرسه و همه چی ختم بخیر میشه. داربی های استقلال و پرسپولیس هم توی این چند سالِ اینجوری شده. دیروز وقتی دقیقه 48 استقلال گل خورد من اصلاً ناراحت نشدم و مثل چند سال پیش به زمین مشت نکوبیدم (که شدت ضربه باعث شد دستم یه هفته توی آتل باشه)، توی سرم هم نزدم و داد و بی داد الکی هم راه نیانداختم. فقط آروم و بی سروصدا منتظر شدم تا استقلال هم گلش رو بزنه. بازی تا قبل از اون قرار بود 0-0 بشه اما حالا چون یکی از تیمها گل زده بود 1-1 میشد.
به همین سادگی... به همین بی مزگی...

* این مطلب رو در تاریخ 11 مهر 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

سفر

هفته پیش رفتم سفر... یه سفر دومنظوره... هم مراسم چهلمین روز درگذشت بابای یکی از دوستام بود که بخاطر اینکه وصیت کرده بود کنار باباش (یعنی بابای بابای رفیقم) دفنش کنن، قبرش توی شهرستان بود و بالطبع مراسم چهلمش هم توی همون شهر برگزار می شد. از یه طرف دیگه هم خیلی وقت بود که سفر نرفته بودم و لازم بود که برم.
خلاصه رفتیم و یه 4 روزی موندیم و یه استراحت اساسی کردیم و زمان برگشتن رسید. تصمیم داشتم که با اتوبوس برگردم اما چون بلیط نگرفته بودم، رفتم نزدیکترین پلیس راه و سوار اولین اتوبوسی که اومد و مقصدش تهران بود و جای خالی داشت شدم. صندلی اول، بغل دست یه پسر حدوداً بیست ساله.
یه مشکلی که من معمولاً توی سفر دارم اینه که به هیچ عنوان توی ماشین نمی تونم بخوابم. حتی اگه 2 شبانه روز قبلش رو هم نخوابیده باشم بازم توی ماشین خوابم نمی بره. یه نیم ساعت از سوار شدنم که گذشت یادم افتاد که فلاسک چای همراه ندارم و این برای کسی که چای زیاد می خوره و قراره حدوداً 12 ساعت رو توی اتوبوس درحالیکه همه خوابن بیدار باشه، معنیِ وحشتناکی داره.
اما چند ساعت بعد خوشبختی از راه رسید. شوفرِ اتوبوس خوابش گرفته بود و بدش نمی یومد که بره بگیره بخوابه. بنابراین من در حرکتی فداکارانه این پست خطیر (یعنی شوفریِ اتوبوس) رو ازش تحویل گرفتم و جلوی اتوبوس در کنار راننده نشستم. یکی از مسئولیت های شوفرِ اتوبوس هم اینه که برای راننده چای بریزه اما چون می دونستم چای خوردن تنهایی به راننده نمی چسبه بنابراین بازم در حرکتی فداکارانه هر بار که برای راننده چای می ریختم یکی هم واسه خودم می ریختم! خوشبختانه راننده از اون آدمای خوش اخلاق و خوش صحبت بود و انصافاً چایی هم زیاد می خورد! خلاصه تا خودِ صبح دوتایی هِی چای خوردیم و هِی گفتیم و هی خندیدیم.

* این مطلب رو در تاریخ 9 مهر 88 توی وبلاگ فبلیم نوشته بودم.

سرقت در سیم ثانیه!

هفت هشت ساله بودم. با پسرعموم که تقریباً هم سن هستیم و اون دوران صمیمی ترین دوستم بود داشتیم اطراف خونشون ول می چرخیدیم. پسرعموی گرانقدر پیشنهاد داد بریم دزدی کنیم. یه فتوا هم صادر کرد که چون ما الآن بچه هستیم خدا ما رو بخاطر دزدی نمی فرسته جهنم. بزرگ که شدیم هم توبه می کنیم و در کل خطری بابت جهنم رفتن وجود نداره. خلاصه ما هم قبول کردیم. همینطور که داشتیم راه می رفتیم و بحث می کردیم که کجا بریم و چی بدزدیم، رسیدیم به یه مغازه لوازم التحریر فروشی. طی یه مشورت 3 ثانیه ای تصمیم گرفته شد که از همون مغازه دزدی کنیم. قرار شد وارد مغازه که شدیم پسرعموم سر صاحب مغازه رو گرم کنه و من یه چیزی کف برم اما وارد که شدیم قبل از اینکه پسرعموم حرکتی کنه و چیزی به صاحب مغازه بگه من یه چیزی از روی پیشخون مغازه ورداشتم و مثل فرفره از مغازه پریدم بیرون و شروع کردم به دویدن. پسرعموم هم که مثل صاحب مغازه شوکه شده بود با چند ثانیه تأخیر پرید بیرون و دوید دنبالم. یکی دوتا کوچه که دویدیم و خطر خفت شدن توسط صاحب مغازه رفع شد وایستادیم تا ببینیم چی دزدیدیم. یه تیوپ رنگ روغن دزدیده بودیم اما اون موقع ها نه من و نه پسرعموم هیچکدوممون نمی دونستیم اینی که دزدیدیم چیه و چه کاربردی داره. خلاصه یه خورده اینور و اونورش کردیم اما چون چیزی دستگیرمون نشد انداختیمش دور!
از اون موقع 16-17 سالی گذشته و من مطمئناً گناهان بسیاری مرتکب شده ام (البته خدائیش دیگه دزدی نکردم) اما احساس عذاب وجدانی که سر این دزدی دارم سر هیچ کدوم از گناهان بسیارِ دیگه ای که مرتکب شدم ندارم. نمیدونم چرا؟

پ.ن: اگر یکی از خواننده های این وبلاگ کسیه که 16-17 سال پیش یه مغازه لوازم التحریر فروشی داشته و یه روز دو تا بچه 7-8 ساله از مغازه اش یه رنگ روغن سفید کف رفتند، یه ندا بده!

* این مطلب رو در تاریخ 16 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

خاطرات یک گیشا



داشتم جایی میرفتم که یکی از رفقام رو دیدم. یه گوشه ای وایستادیم و شروع کردیم به صحبت کردن. گفتیم و گفتیم تا اینکه بحثمون به فیلم کشید...
گفت: فیلم میلم جدید چیزی نداری بدی ببینیم؟
گفتم: یه فیلم الآن همراهمه. خاطرات یک گیشا. جدید نیست اما قشنگه.
گفت: موضوعش درباره چیه؟
گفتم: درباره یه دختر ژاپنیه که گیشا میشه.
گفت: گیشا چیه دیگه؟
گفتم: به زنای ژاپنی ای میگن که توی چایخونه ها یا جاهای دیگه واسه مردا نمایش میدادن و پول میگرفتند.
گفت: چه جور نمایشایی؟
گفتم: یجورایی عشوه میومدن. کلاً هر نمایشی که مردا باهاش فاز میگرفتن. مثلاً با بادبزن میرقصیدن.
نیشش باز شد و گفت: ایول... صحنه محنه هم داره دیگه؟
گفتم: نه اتفاقاً. چیز خاصی نداره.
لبخند روی لبش ماسید و گفت: اِ... باشه حالا این فیلمو بعدنا ازت میگیرمش. فیلم دیگه ای نداری؟!

* این پست رو توی تاریخ 12 شهریور توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

بید مجنون



تقریبآ یک سال پیش بود. یه مشکلی واسم پیش اومده بود که اگه رفع نمی شد آینده ام رو بطور کامل نابود می کرد. واقعاً راه نجاتی واسم نبود و شانس خلاصی ام تقریباً صفر بود. هرجور که فکر می کردم فقط و فقط خدا می تونست نجاتم بده. هیچوقت توی زندگیم اونجوری عاجز نشده بودم. از صمیم قلبم... واقعاً از صمیم قبلم از خدا کمک خواستم. توی دلم به خدا یه قولی هم دادم که اگه مشکلم رو حل کنه حتماً انجامش میدم.
بصورتی کاملاً باور نکردنی که هنوزم باور کردنش واسم سخته مشکلم حل شد. یعنی به جرأت میتونم بگم که خدا مشکلم رو حل کرد. من هم که زندگیم دوباره به روال عادی برگشت، اون قولی رو که توی دلم به خدا داده بودم فراموش کردم.
دیشب فیلم بید مجنون رو دیدم. پرویز پرستویی که توی فیلم نابینا هستش یه شب که داره با خدا صحبت میکنه، در حالت عجز و التماس از خدا میخواد که بهش یه فرصت بده. به خدا قول میده که اگه بیناییش رو بدست بیاره در راه اون حرکت کنه. خلاصه پیوند قرنیه انجام میده و دوباره بینا میشه اما بعد از بینا شدنش میزنه تو کار ناشکری. دیگه از زنش خوشش نمیاد و عاشق یکی دیگه میشه و دقیقاً خلاف جهت قولی که به خدا داده بود حرکت می کنه. خدا هم نامردی نمی کنه و میزاره تو کاسه اش. یعنی دوباره کورش میکنه! بعدش هم مثل همه فیلم های ایرانی دیگه  تیریپ متحول شدن و این حرفا...
بعد از دیدن این فیلم یاد پارسال و قولی که به خدا داده بودم افتادم. انگار خدا از طریق این فیلم یه پس گردنی محکم بهم زد.

* این پست رو توی تاریخ  11 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

My First Love

چهار یا پنج ساله بودم که برای اولین بار عاشق شدم! عاشق یکی از فامیلا که تقریبآ ۱۶-۱۷ سالی از من بزرگتر بود و توی همون ایام با یکی تازه نامزد کرده بود! واقعآ از ته دل دوست داشتم باهاش ازدواج کنم. تا یکی دو سال از شوهرش (که انصافاً هم مرد خوبیه) خوشم نمی یومد. احساس می کردم اون باعث شد که من نتونم با فامیلمون ازدواج کنم.
چند شب پیش با خانواده یه جا دعوت بودیم. مامانم صدام کرد و یواش بهم گفت که حواست به فلانی باشه، دختر خیلی خوبیه و می تونه کیسِ مناسبی واست باشه و اگه باهاش ازدواج کنی خوشبخت میشی و از این حرفا...
البته من الآن تو فاز ازدواج کردم نیستم اما نکته جالب قضیه اینجاست اونی که مامانم برای من درنظر گرفته بود کسی نبود جز دخترِ همون کسی که من ۲۰ سال پیش عاشقش شده بودم!

*  این پست رو توی تاریخ 7 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

کوهنوردی با اعمال شاقه!

اگر آلبوم عکس های من رو ورق بزنین، میبینین که 90 درصدش عکس هاییه که توی کوه گرفته شده. یه زمانی بساط کوه رفتنم با رفقا هر جمعه برپا بود اما تقریباً دو ماهی میشد که کوه نرفته بودم. هر هفته برنامه ریزی می کردیم که بریم اما برامون کار پیش میومد و رفتنمون کنسل میشد. هفته قبل هم با 3 تا از رفقا برنامه رو چینده بودیم که واسه دوتاشون مشکل پیش اومد و نتونستن بیان و فقط من موندم و نوید. تصمیم گرفتیم که خودمون دوتایی بریم. چون یه مدتی بود کوه نرفته بودیم و به اصطلاح بدنمون از فرم خودش خارج شده بود، تصمیم گرفته شد که این دفعه رو برخلاف همیشه از مسیر اصلی بریم و برگردیم و دست به اکتشاف مسیرهای ناشناخته نزنیم. معمولاً ما از دربند به دلیل خوش مسیر بودنش وارد میشیم و از گلاب دره ، کلک چال یا جاهای ناشناخته برمیگردیم.
صبح ساعت 5 و نیم صبح از خونه حرکت کردیم. این دفعه برنامه این شد که از همون دربند وارد بشیم و تا شیرپلا بریم و برگردیم. ساعت 10 و نیم رسیدیم شیرپلا. یک ساعتی رو اونجا موندیم و یه چیزی خوردیم. دیدیم وقت زیاد داریم و بدنمون هم تازه گرم شده، دوباره هوس صخره نوردی و کشف نقاط ناشناخته به سرمون زد. به سمت شمال غربی حرکت کردیم. تقریبآ 4 ساعت راه رفتیم و پنج شش تا کوه رو رد کردیم و رسیدیم به نقطه ای که هیچ بنی بشری نبود. سکوت مطلق بود. فقط گاهی اوقات صدای جیغ دو تا پرنده که فکر کنم شاهین بودن و توی آسمون داشتن پرواز میکردن توی کوه میپیچید. ساعت 4 شده بود. هم گرسنه شده بودیم و هم دیگه انرژی حرکت کردن نداشتیم. بین صخره ها یه جای نسبتاً صاف که سایه داشت پیدا کردیم و بساط ناهار رو چیدیم. یه آتیش ردیف کردیم و جوجه ها سیخ کشیدیم و گذاشتیم رو زغال ها اما چیزی واسه باد زدن نداشتیم واسه همین نوبتی زغال ها رو فوت میکردیم. غذا بالاخره آماده شد اما از حرارت زغالها صورتامون مثل لبو قرمز شده بود. ناهار رو خوردیم و یه چرت کوتاه زدیم. بساط رو جمع کردیم که بریم سمت پایین که با خودمون فکر کردیم بد نیست بریم سمت توچال و با تله کابین برگردیم پایین. یک ساعتی حرکت کردیم تا رسیدیم ایستگاه 5 توچال. وارد ایستگاه که شدیم دیدیم تله کابین تعطیل شده و توی محوطه ایستگاه مگس پر نمیزنه. اصلاً حالِ تکون خوردن نداشتیم اما چاره ای نبود، باید حرکت می کردیم. پیاده راه افتادیم سمت ایستگاه 2. از یه طرف بخاطر راه رفتن زیاد انرژیمون تموم شده بود. از یه طرف دیگه هم چون چراغ قوه نیاورده بودیم و هوا کم کم داشت تاریک میشد مجبور بودیم بدویم تا به تاریکی نخوریم. سرعت نوید خیلی کمه واسه همین من جلو می دویدم و نوید پشت سرم میومد. یه مقدار که رفتم، پشت سرم رو نگاه کردم دیدم خبری از نوید نیست. حال نداشتم برگردم واسه همین نشستم تا نوید برسه. چند دقیقه بعد دیدم نوید غرغرکنان داره میاد. دلیل تاخیرش این بود که قوطی نوشابه (که توی کوله پشتی اون بود) در اثر دویدن گاز برداشته و ترکیده بود!
با هر بدبختی بود رسیدیم ایستگاه 2. دو تا آب معدنی گرفتیم و توشون 2 حبه قند و یه مقدار نمک ریختیم و خوردیم. یه 15 دقیقه استراحت کردیم و بعدش حرکت کردیم سمت ایستگاه یک. پاهامون بدجوری گرفته بود و با مکافات راه می رفتیم. بالاخره ساعت 9 رسیدیم پایین. قیافه هامون واقعاً دیدنی بود. دست و صورت و پشت گردنمون از شدت آفتاب سوختگی قرمز قرمز شده بود، لباسامون کثیف و خاکی بود و بی حالی از قیافه هامون می بارید. مثل کسایی شده بودیم که بعد از چند روز که توی یه بیابون  سرگردون بودن ، تازه رسیدن به یه آبادی! واقعآ داشتیم می مردیم. گلوی هردوتامون می سوخت و نشون میداد که یه سرماخوردگی سخت هم درپیش داریم. خلاصه به معنای واقعیه کلمه دهنمون آسفالت شد. حدود 13-14 ساعت راه رفته بودیم اما واقعاً یکی از خاطره انگیزترین و باحالترین کوه رفتنام بود.

* این مطلب رو توی تاریخ 5 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

...

الآن 3-4 ماهی میشه که همکار بسیاری از جوانان هم سن و سال خودم شده ام. به عبارت دیگه بیکارم. کارم رو که از 18 سالگی شروع کرده بودمش آخر سال 87 جمع کردم تا ایشالا برم سراغ اون کاری که واقعاً باهاش حال میکنم و فکر میکنم از شغل سابقم آینده دارتره. خدائیش بیکاری هم صفایی داره. یه بدی داره، صدتا خوبی... مثلآ نزدیک 3 سال بود که کاریکاتور نکشیده بودم، چون نه فرصت داشتم نه حس. چند تا کتاب بودند که خیلی وقته میخواستم بخونمشون اما فرصت پیدا نمی کردم. خیلی فیلم ها رو دوست داشتم ببینم اما ساعت 11-12 شب تازه از سر کار میومدم خونه. خلاصه خیلی کارهای دیگه بود که قبلاً بدلیل نداشتن وقت کافی نمی تونستم انجامشون بدم اما الآن چیزی که زیاد دارم وقته. اینا همه خوبی های بیکاری بودش اما بیکاری یه بدی هم داره و اونم اینه قبلاً وقت کمتری برای خرج کردن پس اندازم داشتم اما الآن اونقدر وقت دارم که هرچی پول توی اون مدت 6 سال جمع کرده بودم توی این 3-4 ماهه خرج کرده ام!

* این پست رو توی تاریخ 24 تیر 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

خوش اومدم!

خوب... ما هم بالاخره باروبندیلمون رو از بلاگفا جمع کردیم و اومدیم اینجا. اگر حالش بود یه تعداد از پست های وبلاگ قبلی رو هم منتقل میکنم اینجا