۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

آمریکا... بیا منو بدزد!

قد من 1.77 هستش اما فقط 56 کیلو وزن دارم. خیلی وقته که می خوام وزنم رو زیادتر کنم اما هرکاری می کنم، نمیشه. لامصب حتی 100 گرم هم زیاد نمیشه. تصمیم داشتم که سر فرصت برم پیش یه متخصص تغذیه تا شاید اون بتونه یه کاری واسم بکنه اما فکر می کنم یه راه بهتر پیدا شده. اینکه آمریکا منو بدزده! میگید نه... پس عکسهای آقا شهرام رو قبل و بعد از مثلاً دزدیده شدن ببینید:

پ.ن به آمریکا: خداوکیلی من حال ندارم بیام تا مکه و مدینه... بی زحمت بیا از همین تهران منو بدزد! دستت درد نکنه!

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

آزمون شماره 1

خیلی وقته که وبلاگم رو آپدیت نکرده بودم. حس و حالش نبود اما امشب حس و حال اومد. پس من هم با یه امتحان تصویری 10 سوالی اومدم. فقط چون عکس های بلاگر رو فــیلــتـر کردن، لازمه که یا با فـیلــتـرشـکن این پست رو ببینبن، یا با وی پـی ان.


سوال اول: به نظر شما جناب استاد، مشغول انجام چه کاری هستند؟
1. دیشب داشته تا خودِ صبح پاچه خواری سران برزیل، ترکیه و دیگر کشورهای درپیت رو می کرده، واسه همین الآن کسله و داره خمیازه می کشه.
2. علفش تموم شده... داره عر می زنه!
3. داره آهنگ "مموتی من تو رو وخوام" رو در دستگاه شور (مایه های دشتی) می خونه!
4. ک.و.ن لقش که داره چه گ.ه.ی می خوره! برو سوال بعدی!


سوال دوم: این حاج آقا داره چی کار میکنه؟
1. دیشب یادش رفته مخشاشو بنویسه، الآن داره مینویسه!
2. اصلاً به ما چه که داره چیکار میکنه!
3. خداوکیلی من هم که طراح سوال هستم واقعاً نمیدونم داره چیکار میکنه!
4. الآن که با دقت بیشتری به عکس نگاه کردم، متوجه شدم که این بابا انگاری اصلاً آخوند نیست. پس میریم سراغ سوال بعدی!


سوال سوم: مموتی داره واسه کی دست تکون میده؟
1. واسه اونایی که قرار بوده با اتوبوس بیارنشون استقبال ولی هنوز نرسیدند!
2. واسه اونایی که اومدند استقبال اما سرشون به خوردن ساندیس گرمه و در صحنه حضور ندارن!
3. واسه تیر چراغ برق!
4. واسه بچه های پشت صحنه!


سوال چهارم: این خواهر که دستش هم رو ماشه هستش، اگر یه دفعه ای هواسش نباشه و بی اختیار شلیک کنه، چه بلایی سرِ اون برادر میاد؟
1. خارش چیزیده میشه!
2. چیزش خاریده میشه!!!
3. پیوندی عمیق بین خواهر و مادرش ایجاد خواهد شد!
4. همه گزینه ها صحیح می باشند!


سوال پنجم: این 2 تا خرس مشغول انجام چه کاری هستند؟
1. دارن قایم باشک بازی می کنند! سمت چپی چشم گذاشته تا سمت راستی بره قایم بشه!
2. مگه خرس ها دل ندارن؟! خب دارن یه کاری می کنند دیگه! شما چشاتو درویش کن!
3. دارن راز بقا راز صفا می کنند!
4. چقدر شماها منحرفید! سمت راستی داره پشتش رو می خارونه. سمت چپی هم داره از کنارش رد میشه. همین!


سوال ششم: به نظر شما چی توی فکر این کوچولو می گذره؟
1. همون چیزی که توی فکر من و تو می گذره!
2. اینکه از سمت چپی غذا بخوره یا سمت راستی؟!
3. اینکه غذا رو بخوره بهتره یا اینکه ظرفش خوشمزه تره!
4. نوع نگاهش که نشون میده قضیه خطرناکتر از این حرفاست! بیچاره خانومه!


سوال هفتم: چه کسی حاضر خواهد شد این کیک را نوش جان کند؟
1. کامران جان!
2. دوستان کامران جان!
3. کامران جان و دوستان همگی با هم!
4. عمراً هیچ خری حاضر نشه اینو بخوره!


سوال هشتم: به نظر شما کارگران در این تصویر در حال انجام چه کاری می باشند؟
1. مشغول کارند!
2. مشغول خوابند!
3. خواب می بینند که مشغول کارند!
4. مشغول انجام همون کاری هستند که اغلب مسئولین مملکتمون همیشه درحال انجامش هستند!


سوال نهم: با دیدن این عکس، چه نتیجه ای می توان گرفت؟
1. لباس اندازه سرداران سپاه پیدا نمی شود!
2. بین بشکه [...] و سرداران سپاه شباهت بسیاری وجود دارد!
3. در پهن کردن فرش ها و قالیچه ها هیچ نظم و قانونی وجود ندارد!
4. هرکس در هر مقامی که هست، همان مقام و مسئولیت  امتحان اوست! (نکته کنکوری!)


سوال دهم: به نظر شما کفِ حاج آقا از چه چیزی بریده؟! (این سوال تستی نیست)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

من ، خانم A و دوستی بنام H

داشتم می رفتم به آقای H و سایر رفقای محل کار سابقم سر بزنم. نزدیکی های اونجا... همینکه پیچیدم توی کوچه دیدم یه نفر داره از روبرو میاد که چون هنوز فاصله زیاد بود نمی شد صورتش رو واضح دید اما هیکل و نوع راه رفتنش مثل خانم A بود. خانم A یکی از مشتری هام بود در شغل قبلی... دختری بانمک و دوست داشتنی که هر وقت باهاش چشم تو چشم می شدم یه لبخند قشنگ و صمیمانه رو صورتش نقش می بست... خیلی آروم و شمرده صحبت می کرد... یه نمه هم خجالتی بود... اخلاق، فرم صورت، هیکل، نوع لباس پوشیدن و کلاً همه چیزش از نظر من قشنگ می یومد. به عبارتی همه ایده آل های من رو در خودش داشت. با این وجود هیچوقت برای آشنایی بیشتر باهاش اقدامی نکردم. اوایل واسه اینکه مطمئن نبودم اون هم از من خوشش میاد یا نه... اما بعدها که تقریباً مطمئن شده بودم اون هم یجورایی با من فاز گرفته و درست در زمانی که مزه مزه می کردم یه حرکتی بزنم... آقای H اومد پیشم... گفت که از خانم A خوشش اومده و از من خواست که کمکش کنم تا بتونه با اون دوست بشه. من هم که نمی تونستم بزنم توی حال یکی از بهترین دوستام. پس خودم بی خیال خانم A شدم.
فردی که از روبرو داشت می یومد، نزدیک و نزدیکتر شد و دیگه می شد چهره اش رو تشخیص داد... خود خانم A بود. توی این یکسال و خرده ای که ندیده بودمش بزرگتر و البته دوست داشتنی تر شده بود. نگاهم رو به روبرو دوختم و سعی کردم خودم رو تابلو نشون ندم... چند قدم دیگه که رفتم تصمیم گرفتم قبل از اینکه از کنار هم رد بشیم یه نگاه کوچولوی دیگه هم بهش بندازم... ظاهراً اون هم همچین تصمیمی گرفته بود و برای یه لحظه چشم تو چشم شدیم... مثل قبلنا یه لبخند قشنگ روی صورتش نقش بست و سرش رو انداخت پایین... با برداشتن چند قدم دیگه از کنار هم رد شدیم و...

ای تو روحت H... خودت که آخرش هم هیچ گ.ه.ی نتونستی بخوری... ما رو هم این وسط ناکام گذاشتی.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

لعنتیِ دوست داشتنی

لعنت به این اینترنت... از 7-8 سال پیش که اینترنت باز شدم، ساعت خوابم از 12 به 3-4 نیمه شب تغییر کرده. از اون طرف هم آدم مجبوره که حداکثر ساعت 8-8/30 صبح بیدار بشه. یه هفته دهن خودم رو سرویس میکنم تا ساعت خوابم رو میزون کنم و مثل بچه آدم ساعت 12 بخوابم تا صبح که آلارم موبایلم زنگ میزنه به زمین و زمان فحش ندم اما فقط کافیه یه شب بین حالت خواب و بیداری یادم بیفته که فلان لینک رو چک نکردم. چک کردن اون لینک باعث میشه صد تا صفحه دیگه رو هم بگردم و تا به خودم بیام ببینم ساعت 3 نصف شب شده و دوباره مجبورم یه هفته دهن خودم رو سرویس کنم تا ساعت خوابم میزون بشه... لعنت به این اینترنت.