کوهنوردی و سفر جزو لذتبخش ترین تفریحات منه. در طول سال بیشتر از 2 بار فرصت نمی کنم برم سفر اما زیاد کوه می رم. رفقای ثابتم توی کوهنوردی توی این چند ساله بهروز ، نوید و حجت بودند (یکی دو بار هم میثم به جمعمون اضافه شده). این 3 نفر کسایی هستند که از هر نظر باهاشون راحتم. میشه گفت بهترین همنوردم حجتِ. با اینکه یه نمه تپله ولی توی بالا رفتن از کوه مثل بز کوهی می مونه. مثل خودم هم علاقه زیادی به بالا رفتن یا پایین اومدن از مسیرهای خطرناک و نافرم رو داره. نوید حکم ترمز دستی گروه رو داره. یه ذره ترسو هستش و این ترسش واقعآ واسمون مفیده. مثلآ بعضی وقتها که من و حجت جوگیر میشیم و یه مسیر خیلی خطرناک رو انتخاب می کنیم، قانعمون می کنه که بیخیال بشیم ولی یه اخلاق خوبی که داره اینه که اگه ما قانع نشدیم و تصمیم اکثریت این بود که از همون مسیر بریم، اون هم تابع تصمیم جمع میشه و از همون مسیر میاد (طفلکی چاره دیگه ای هم نداره!). بهروز از هممون کم سن و سال تره و بخاطر سنش از بقیه بیشتر کِرم می ریزه و باعث میشه به هممون بیشتر خوش بگذره. البته تقریبآ 10 ماهی میشه که ازش خبری نیست. فکر کنم رفته سربازی.
یه زمانی هر هفته می رفتیم کوه اما تنبلی و مشغله کاری باعث شده بود که 3-4 ماه هیچکدوممون نتونیم بریم. هممون شدیدآ هوس کوه کرده بودیم و تعطیلات نوروز بهترین فرصت واسه رفتن بود. توی کوه های اطراف تهران جایی باقی نمونده بود که نرفته باشیم. درنتیجه تصمیم گرفتیم که به نقطه ای دور از تهران سفر کنیم که کوه های خوبی واسه نوردیدن داشته باشه و همون کوه ها رو بنوردیم. محل مورد نظر رو انتخاب کردیم. حجت و میثم زودتر رفتند. من هم 2 فروردین حرکت کردم و قرار شد نوید هم بعداً بیاد که متأسفانه واسش کار پیش اومد و مجبور شد تهران بمونه
برنامه ریزی کرده بودیم که 3 روز پشت سر هم بریم کوه اما بعدآ شرایط یه مقدار تغییر کرد و فقط یه روز رو تونستیم کوهنوردی کنیم و بقیه روزها رو رفتیم طبیعت گردی.
این گزارش اون یه روز کوهنوردیمونه:
ساعت 7 صبح روز چهارم فروردین با حجت پیاده به سمت یال جنوبیِ پنج تا کوهی که از سمت شرقی-غربی به همدیگه متصل بودند حرکت کردیم. میثم چون دندون درد داشت با ما نیومد. محل شروع حرکتمون قسمت شمالی بود و یه ساعت طول کشید تا کوهها رو دور زدیم و به قسمت جنوبی رسیدیم. برای روز اول قصد نداشتیم به سمت قله بریم. می خواستیم بریم به غاری که وسطای کوه سومی بود و دهنه اش از سمت جنوب کوه راه داشت. چون هر دوتامون گرسنه بودیم تصمیم گرفتیم صبحانه رو همونجا بزنیم و بعد حرکت کنیم. من درگیر روشن کردن آتیش واسه چایی شدم و حجت شروع کرد به خوردن. چایی که آماده شد اومدم دیدم حجت سه چهارم صبحانه رو خورده و فقط بخاطر وجدانش بوده که اون یک چهارم باقیمونده رو هم نخورده!
خلاصه صبحانه رو خوردیم و کم کم حرکت کردیم به سمت بالا. یه مقدار که رفتیم از دور چشممون به یه غار دیگه افتاد و وسوسه شدیم ببینیم اون تو چه خبره. واسه همین از مسیر خارج شدیم و به سمت اون رفتیم. یک ساعتی رو توی اون چرخ زدیم و اساسی بررسی کردیمش و بعدش که بیرون اومدیم بجای اینکه دوباره مسیر رو برگردیم تا به راه اصلی برسیم، تصمیم گرفتیم از همونجا حرکت رو ادامه بدیم. یه مقدار جلوتر چشممون به یه شکاف عجیب غریب بین صخره ها افتاد و باز هم از مسیر دورتر شدیم. رفتارمون واقعآ آماتوری شده بود و همین باعث شد که مسیر اصلی رو گم کنیم و ندونیم واسه رفتن به سمت غار همینطور که از کوه بالا میریم، باید به سمت چپ متمایل باشیم یا راست. همینجوری با حدس و گمان حرکت کردیم و رفتیم و رفتیم تا جایی که دیگه کاملآ مطمئن شدیم مسیرمون اشتباهه. مونده بودیم که برگردیم یا حرکت کنیم به سمت قله. آخرش تصمیم گرفتیم حالا که غار رو از دست دادیم حداقل بریم سمت قله. توی بد مسیری قرار گرفته بودیم که هم شیبش زیاد بود، هم سنگهای سستی داشت و جوری بود که هر آن امکان داشت پامون سُر بخوره و پرت بشیم پایین. به زحمت خودمون رو رسوندیم به شکاف بین دو تا کوه. از اونجا دیگه مسیر آسون شد و تا خود قله راحت رفتیم. ساعت 1 ظهر رسیدیم قله. از اون بالا منظره واقعآ تماشایی بود. دوست داشتیم چند ساعت همونجا بشینیم و از تماشای منظره اطراف لذت ببریم اما وزش باد اون بالا خیلی خیلی شدید بود و ما چون به قصد قله حرکت نکرده بودیم کاپشن یا بادگیر با خودمون نیاورده بودیم و یه نیم ساعت که نشستیم دیگه کم کم سردمون شد. واسه برگشت حجت پیشنهاد داد که از سمت شمال کوه بریم پایین. از اون بالا مسیر رو نمیشد درست و حسابی دید اما من حدس می زدم همون مسیری باشه که آدمای اون منطقه بهش میگفتن آبشار بزرگ (وقتی توی اون منطقه بارون میباره، آب از بین کوه های اون منطقه بصورت دو تا آبشار میریزه پایین که به آبشار بزرگ و آبشار کوچیک معروفند). میدونستم بالا رفتن یا پایین اومدن از مسیر آبشار بزرگ غیرممکنه. چون هم شیبش خیلی زیاده و هم مسیر بدلیل حرکت آب توی سال های مختلف مثل سرسره صاف و صیقلی شده. حجت که حال نداشت مسیر رو دور بزنیم گیر داده بود که یه مقدار میریم پایین، اگه دیدیم همون مسیرِ آبشار بزرگ هستش، برمی گردیم و از یه جای دیگه میریم پایین. خلاصه حرکت کردیم و یه مقدار رفتیم پایین تا رسیدیم به قسمتی که واقعآ خطرناک بود. به زحمت اونجا رو رد کردیم و یه مقدار دیگه هم پایین تر رفتیم که دیدیم بعله... دقیقآ توی همون مسیر آبشار بزرگ هستیم اما حالا مشکل اینجا بود که بالا رفتن هم کار راحتی نبود. به جایی رسیده بودیم که نه میتونستیم برگردیم بالا و نه بریم پایین. اما چاره ای نبود. باید حرکت می کردیم. نمه نمه می رفتیم پایین به این امید که قسمت سخت مسیر همینجا باشه و بعدش دیگه راحت میشیم اما هرچی پایین تر می رفتیم مسیر سخت تر میشد. شیب کوه توی اکثر مسیر برگشت خیلی زیاد بود (حدود 70 درجه و بعضی قسمتها حتی 80 درجه) اما مشکل اصلیمون این بود که سطح کوه توی اون قسمت واقعآ صیقلی بود و نمیشد جای پا گیر اورد و هر لحظه احتمال این میرفت که لیز بخوریم و سقوط کنیم. فرم کلی اون کوه هم توی قسمت شمالی جوری بود که اگر سقوط میکردی تا پایینِ پایین میومدی و مرگت حتمی بود. شرایط واقعآ خوفناک بود. قبل از اون با بچه ها مسیرهای خیلی خطرناک دیگه ای رو هم رفته بودیم و من توی هیچکدوم دچار وحشت نشده بودم اما این دفعه برای اولین بار توی کوه واقعاً ترسیده بودم چون مطمئن بودم که سالم پایین نمی رسیم. خیلی با احتیاط و یواش حرکت می کردیم. نوبتی یه کدوممون جلو می رفت و یه مسیر امن تر پیدا میکرد و نفر دوم جای پاشو طبق راهنمایی های نفر اول پیدا می کرد. یه جا که من جلو می رفتم، رسیدم به نقطه ای که هیچ جای پایی نداشت. هر طرف رو که نگاه می کردم صاف بود و مونده بودم پام رو کجا باید بزارم. چند متر پایین ترش هم شیب 90 درجه میشد و اگه اونجا رو سُر می خوردم یه سقوط آزاد خوشگل تا پایین داشتم. واقعآ کپ کرده بودم. یه نمه رفتم پایین تر که یه دفعه پام سُر خورد و با دستام خودم رو آویزون نگه داشته بودم. دستهام هم به جای مطمئنی گیر نبود. 20-30 ثانیه همونجور آویزون بودم که به زحمت و بصورت ریسکی خودم رو پرت کردم سمت چپ که خدا رو شکر پام به یه جا گیر کرد و نجات پیدا کردم. اونجا رو که رد کردیم مسیر راحت تر شد. خلاصه بقیه مسیر رو هم به هر جون کندنی بود اومدیم و بالاخره ساعت 3 و نیم بعد از ظهر رسیدیم پایین. باورمون نمی شد تونسته باشیم خودمون رو زنده رسونده باشیم پایین. دستامون زخم و زیلی شده بود اما مهم این بود که زنده بودیم. جای نوید واقعآ خالی بود!
* این مطلب رو در تاریخ 31 فروردین 89 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر