تقریبآ یک سال پیش بود. یه مشکلی واسم پیش اومده بود که اگه رفع نمی شد آینده ام رو بطور کامل نابود می کرد. واقعاً راه نجاتی واسم نبود و شانس خلاصی ام تقریباً صفر بود. هرجور که فکر می کردم فقط و فقط خدا می تونست نجاتم بده. هیچوقت توی زندگیم اونجوری عاجز نشده بودم. از صمیم قلبم... واقعاً از صمیم قبلم از خدا کمک خواستم. توی دلم به خدا یه قولی هم دادم که اگه مشکلم رو حل کنه حتماً انجامش میدم.
بصورتی کاملاً باور نکردنی که هنوزم باور کردنش واسم سخته مشکلم حل شد. یعنی به جرأت میتونم بگم که خدا مشکلم رو حل کرد. من هم که زندگیم دوباره به روال عادی برگشت، اون قولی رو که توی دلم به خدا داده بودم فراموش کردم.
دیشب فیلم بید مجنون رو دیدم. پرویز پرستویی که توی فیلم نابینا هستش یه شب که داره با خدا صحبت میکنه، در حالت عجز و التماس از خدا میخواد که بهش یه فرصت بده. به خدا قول میده که اگه بیناییش رو بدست بیاره در راه اون حرکت کنه. خلاصه پیوند قرنیه انجام میده و دوباره بینا میشه اما بعد از بینا شدنش میزنه تو کار ناشکری. دیگه از زنش خوشش نمیاد و عاشق یکی دیگه میشه و دقیقاً خلاف جهت قولی که به خدا داده بود حرکت می کنه. خدا هم نامردی نمی کنه و میزاره تو کاسه اش. یعنی دوباره کورش میکنه! بعدش هم مثل همه فیلم های ایرانی دیگه تیریپ متحول شدن و این حرفا...
بعد از دیدن این فیلم یاد پارسال و قولی که به خدا داده بودم افتادم. انگار خدا از طریق این فیلم یه پس گردنی محکم بهم زد.
* این پست رو توی تاریخ 11 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر