توی این 20-30 روز گذشته واقعاً اوضاعم داغون بود و اصلآ حوصله نوشتن نداشتم. از یه طرف توی این مدت از نظر شغلی خیلی گرفتار بودم و حجم بالای کار (و به دلایلی درآمد خیلی خیلی کم) باعث شده بود که هم از نظر جسمی خسته باشم، هم از نظر فکری. از طرفِ دیگه زنده شدنِ خاطرات دی و بهمن پارسال توی ذهنم (که دورهء خیلی سخت و تلخی بود واسم) باعث شده بود تا دوباره برم توی حال و هوای سال قبل و با وجود خستگی زیاد نتونم شب ها راحت بخوابم و هر شب تا نزدیک صبح به خاطرات تلخ پارسال فکر کنم و افسردگی الاغی بگیرم!
از 3 شب پیش دوباره دویدنِ قبل از خواب رو شروع کردم. قبلاً هر شب (یا یک شب درمیون) قبل از خواب یه نیم ساعتی رو می رفتم بیرون و می دویدم. اما تقریباً یکی دو ماهِ پیش بود که دچار آنفولانزای خوکی شدم و تا یه مدت حتی حال راه رفتن توی خونه و مثلاً رفتن تا سر یخچال رفتن رو هم نداشتم، چه برسه به دویدن. بعدش هم که حجم بالای کاری و سایر قضایایی که بهشون اشاره کردم باعث شده بود حس و حال این کار نباشه. اما از شنبه شب تصمیم گرفتم که دوباره دویدن رو شروع کنم. نمی دونم چه چیزی توی این دویدنه که عجیب فکر آدم رو آروم می کنه و باعث شده بطور کامل از فاز افسردگی بیام بیرون و دوباره به حالت نرمال برگردم.
* این مطلب رو در تاریخ 12 اسفند 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر