۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

کوهنوردی با اعمال شاقه!

اگر آلبوم عکس های من رو ورق بزنین، میبینین که 90 درصدش عکس هاییه که توی کوه گرفته شده. یه زمانی بساط کوه رفتنم با رفقا هر جمعه برپا بود اما تقریباً دو ماهی میشد که کوه نرفته بودم. هر هفته برنامه ریزی می کردیم که بریم اما برامون کار پیش میومد و رفتنمون کنسل میشد. هفته قبل هم با 3 تا از رفقا برنامه رو چینده بودیم که واسه دوتاشون مشکل پیش اومد و نتونستن بیان و فقط من موندم و نوید. تصمیم گرفتیم که خودمون دوتایی بریم. چون یه مدتی بود کوه نرفته بودیم و به اصطلاح بدنمون از فرم خودش خارج شده بود، تصمیم گرفته شد که این دفعه رو برخلاف همیشه از مسیر اصلی بریم و برگردیم و دست به اکتشاف مسیرهای ناشناخته نزنیم. معمولاً ما از دربند به دلیل خوش مسیر بودنش وارد میشیم و از گلاب دره ، کلک چال یا جاهای ناشناخته برمیگردیم.
صبح ساعت 5 و نیم صبح از خونه حرکت کردیم. این دفعه برنامه این شد که از همون دربند وارد بشیم و تا شیرپلا بریم و برگردیم. ساعت 10 و نیم رسیدیم شیرپلا. یک ساعتی رو اونجا موندیم و یه چیزی خوردیم. دیدیم وقت زیاد داریم و بدنمون هم تازه گرم شده، دوباره هوس صخره نوردی و کشف نقاط ناشناخته به سرمون زد. به سمت شمال غربی حرکت کردیم. تقریبآ 4 ساعت راه رفتیم و پنج شش تا کوه رو رد کردیم و رسیدیم به نقطه ای که هیچ بنی بشری نبود. سکوت مطلق بود. فقط گاهی اوقات صدای جیغ دو تا پرنده که فکر کنم شاهین بودن و توی آسمون داشتن پرواز میکردن توی کوه میپیچید. ساعت 4 شده بود. هم گرسنه شده بودیم و هم دیگه انرژی حرکت کردن نداشتیم. بین صخره ها یه جای نسبتاً صاف که سایه داشت پیدا کردیم و بساط ناهار رو چیدیم. یه آتیش ردیف کردیم و جوجه ها سیخ کشیدیم و گذاشتیم رو زغال ها اما چیزی واسه باد زدن نداشتیم واسه همین نوبتی زغال ها رو فوت میکردیم. غذا بالاخره آماده شد اما از حرارت زغالها صورتامون مثل لبو قرمز شده بود. ناهار رو خوردیم و یه چرت کوتاه زدیم. بساط رو جمع کردیم که بریم سمت پایین که با خودمون فکر کردیم بد نیست بریم سمت توچال و با تله کابین برگردیم پایین. یک ساعتی حرکت کردیم تا رسیدیم ایستگاه 5 توچال. وارد ایستگاه که شدیم دیدیم تله کابین تعطیل شده و توی محوطه ایستگاه مگس پر نمیزنه. اصلاً حالِ تکون خوردن نداشتیم اما چاره ای نبود، باید حرکت می کردیم. پیاده راه افتادیم سمت ایستگاه 2. از یه طرف بخاطر راه رفتن زیاد انرژیمون تموم شده بود. از یه طرف دیگه هم چون چراغ قوه نیاورده بودیم و هوا کم کم داشت تاریک میشد مجبور بودیم بدویم تا به تاریکی نخوریم. سرعت نوید خیلی کمه واسه همین من جلو می دویدم و نوید پشت سرم میومد. یه مقدار که رفتم، پشت سرم رو نگاه کردم دیدم خبری از نوید نیست. حال نداشتم برگردم واسه همین نشستم تا نوید برسه. چند دقیقه بعد دیدم نوید غرغرکنان داره میاد. دلیل تاخیرش این بود که قوطی نوشابه (که توی کوله پشتی اون بود) در اثر دویدن گاز برداشته و ترکیده بود!
با هر بدبختی بود رسیدیم ایستگاه 2. دو تا آب معدنی گرفتیم و توشون 2 حبه قند و یه مقدار نمک ریختیم و خوردیم. یه 15 دقیقه استراحت کردیم و بعدش حرکت کردیم سمت ایستگاه یک. پاهامون بدجوری گرفته بود و با مکافات راه می رفتیم. بالاخره ساعت 9 رسیدیم پایین. قیافه هامون واقعاً دیدنی بود. دست و صورت و پشت گردنمون از شدت آفتاب سوختگی قرمز قرمز شده بود، لباسامون کثیف و خاکی بود و بی حالی از قیافه هامون می بارید. مثل کسایی شده بودیم که بعد از چند روز که توی یه بیابون  سرگردون بودن ، تازه رسیدن به یه آبادی! واقعآ داشتیم می مردیم. گلوی هردوتامون می سوخت و نشون میداد که یه سرماخوردگی سخت هم درپیش داریم. خلاصه به معنای واقعیه کلمه دهنمون آسفالت شد. حدود 13-14 ساعت راه رفته بودیم اما واقعاً یکی از خاطره انگیزترین و باحالترین کوه رفتنام بود.

* این مطلب رو توی تاریخ 5 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

هیچ نظری موجود نیست: