۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

سرقت در سیم ثانیه!

هفت هشت ساله بودم. با پسرعموم که تقریباً هم سن هستیم و اون دوران صمیمی ترین دوستم بود داشتیم اطراف خونشون ول می چرخیدیم. پسرعموی گرانقدر پیشنهاد داد بریم دزدی کنیم. یه فتوا هم صادر کرد که چون ما الآن بچه هستیم خدا ما رو بخاطر دزدی نمی فرسته جهنم. بزرگ که شدیم هم توبه می کنیم و در کل خطری بابت جهنم رفتن وجود نداره. خلاصه ما هم قبول کردیم. همینطور که داشتیم راه می رفتیم و بحث می کردیم که کجا بریم و چی بدزدیم، رسیدیم به یه مغازه لوازم التحریر فروشی. طی یه مشورت 3 ثانیه ای تصمیم گرفته شد که از همون مغازه دزدی کنیم. قرار شد وارد مغازه که شدیم پسرعموم سر صاحب مغازه رو گرم کنه و من یه چیزی کف برم اما وارد که شدیم قبل از اینکه پسرعموم حرکتی کنه و چیزی به صاحب مغازه بگه من یه چیزی از روی پیشخون مغازه ورداشتم و مثل فرفره از مغازه پریدم بیرون و شروع کردم به دویدن. پسرعموم هم که مثل صاحب مغازه شوکه شده بود با چند ثانیه تأخیر پرید بیرون و دوید دنبالم. یکی دوتا کوچه که دویدیم و خطر خفت شدن توسط صاحب مغازه رفع شد وایستادیم تا ببینیم چی دزدیدیم. یه تیوپ رنگ روغن دزدیده بودیم اما اون موقع ها نه من و نه پسرعموم هیچکدوممون نمی دونستیم اینی که دزدیدیم چیه و چه کاربردی داره. خلاصه یه خورده اینور و اونورش کردیم اما چون چیزی دستگیرمون نشد انداختیمش دور!
از اون موقع 16-17 سالی گذشته و من مطمئناً گناهان بسیاری مرتکب شده ام (البته خدائیش دیگه دزدی نکردم) اما احساس عذاب وجدانی که سر این دزدی دارم سر هیچ کدوم از گناهان بسیارِ دیگه ای که مرتکب شدم ندارم. نمیدونم چرا؟

پ.ن: اگر یکی از خواننده های این وبلاگ کسیه که 16-17 سال پیش یه مغازه لوازم التحریر فروشی داشته و یه روز دو تا بچه 7-8 ساله از مغازه اش یه رنگ روغن سفید کف رفتند، یه ندا بده!

* این مطلب رو در تاریخ 16 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.

هیچ نظری موجود نیست: