۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

سفر

هفته پیش رفتم سفر... یه سفر دومنظوره... هم مراسم چهلمین روز درگذشت بابای یکی از دوستام بود که بخاطر اینکه وصیت کرده بود کنار باباش (یعنی بابای بابای رفیقم) دفنش کنن، قبرش توی شهرستان بود و بالطبع مراسم چهلمش هم توی همون شهر برگزار می شد. از یه طرف دیگه هم خیلی وقت بود که سفر نرفته بودم و لازم بود که برم.
خلاصه رفتیم و یه 4 روزی موندیم و یه استراحت اساسی کردیم و زمان برگشتن رسید. تصمیم داشتم که با اتوبوس برگردم اما چون بلیط نگرفته بودم، رفتم نزدیکترین پلیس راه و سوار اولین اتوبوسی که اومد و مقصدش تهران بود و جای خالی داشت شدم. صندلی اول، بغل دست یه پسر حدوداً بیست ساله.
یه مشکلی که من معمولاً توی سفر دارم اینه که به هیچ عنوان توی ماشین نمی تونم بخوابم. حتی اگه 2 شبانه روز قبلش رو هم نخوابیده باشم بازم توی ماشین خوابم نمی بره. یه نیم ساعت از سوار شدنم که گذشت یادم افتاد که فلاسک چای همراه ندارم و این برای کسی که چای زیاد می خوره و قراره حدوداً 12 ساعت رو توی اتوبوس درحالیکه همه خوابن بیدار باشه، معنیِ وحشتناکی داره.
اما چند ساعت بعد خوشبختی از راه رسید. شوفرِ اتوبوس خوابش گرفته بود و بدش نمی یومد که بره بگیره بخوابه. بنابراین من در حرکتی فداکارانه این پست خطیر (یعنی شوفریِ اتوبوس) رو ازش تحویل گرفتم و جلوی اتوبوس در کنار راننده نشستم. یکی از مسئولیت های شوفرِ اتوبوس هم اینه که برای راننده چای بریزه اما چون می دونستم چای خوردن تنهایی به راننده نمی چسبه بنابراین بازم در حرکتی فداکارانه هر بار که برای راننده چای می ریختم یکی هم واسه خودم می ریختم! خوشبختانه راننده از اون آدمای خوش اخلاق و خوش صحبت بود و انصافاً چایی هم زیاد می خورد! خلاصه تا خودِ صبح دوتایی هِی چای خوردیم و هِی گفتیم و هی خندیدیم.

* این مطلب رو در تاریخ 9 مهر 88 توی وبلاگ فبلیم نوشته بودم.

هیچ نظری موجود نیست: