چهار یا پنج ساله بودم که برای اولین بار عاشق شدم! عاشق یکی از فامیلا که تقریبآ ۱۶-۱۷ سالی از من بزرگتر بود و توی همون ایام با یکی تازه نامزد کرده بود! واقعآ از ته دل دوست داشتم باهاش ازدواج کنم. تا یکی دو سال از شوهرش (که انصافاً هم مرد خوبیه) خوشم نمی یومد. احساس می کردم اون باعث شد که من نتونم با فامیلمون ازدواج کنم.
چند شب پیش با خانواده یه جا دعوت بودیم. مامانم صدام کرد و یواش بهم گفت که حواست به فلانی باشه، دختر خیلی خوبیه و می تونه کیسِ مناسبی واست باشه و اگه باهاش ازدواج کنی خوشبخت میشی و از این حرفا...
البته من الآن تو فاز ازدواج کردم نیستم اما نکته جالب قضیه اینجاست اونی که مامانم برای من درنظر گرفته بود کسی نبود جز دخترِ همون کسی که من ۲۰ سال پیش عاشقش شده بودم!
* این پست رو توی تاریخ 7 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.
* این پست رو توی تاریخ 7 شهریور 88 توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم.
۱ نظر:
خیلی جالب بود . خودش سوژه مناسب برای یک داستان یا فیلم کوتاه می تونه باشه ....
ارسال یک نظر