۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

دلم واسه شغل قبلیم تنگ شده... شغلی که از چند روز بعد از اولین کنکورم یعنی وقتی 18 سال و نیم داشتم شروع شد و تا 5 سال و نیم بعد... یعنی وقتی 24 ساله شدم، ادامه داشت. شغلی که اوایل با وجود درآمد کم دوستش داشتم و اواخر با وجود درآمد نسبتاً خوب ازش بدم می یومد. شغلی که بخاطرش مجبور بودم هر شب ساعت 11 شب از سرکار برگردم خونه و تازه اون موقع شام بخورم. شغلی که مجبور بودم بخاطر چندرغاز درآمد در طول روز حداقل با صد نفر آدم سر و کله بزنم... با آدمایی که هر کدوم یجورایی خارج می زدند... مثلاً یه مشتری داشتم به اسم آقای مستان که همه رو علی ژون (علی جون) صدا می کرد. به معنای واقعی کلمه زبون نفهم بود و هر وقت که می یومد مغازه... تا دهنم رو آسفالت نمی کرد، نمی رفت. همیشه خدا هم موقع پول گرفتن از این بشر مشکل داشتم. خودش و خودت رو جر می داد تا بتونه مثلاً 50 تومن بماله در آدم. یا مثلاً یه مشتری دیگه داشتم به اسم آقای حسینی... آدم فوق العاده محترمی بود اما وقتی وارد مغازه می شد، کافی بود فقط یه کلمه (مثلاً... سلام) بگه تا کل فضای مغازه تا 3 روز بوی سیگار بهمن بگیره. یا یه مشتری دیگه بود بنام خانم مرادی... یه خانم میانسال که معمولاً هفته ای یکی دو بار بیشتر نمی یومد اما از شانس بد من همون یکی دو بار رو هم وقتی می یومد که هیشکی توی مغازه نبود و اون هم تا می دید سر من خلوته یه دوساعتی می نشست و واسم درد و دل می کرد... بعد از اینکه مخم رو بطور کامل تیلیک می کرد، چیزی رو که می خواست می گرفت و پولش رو می داد و می رفت. البته همیشه قبل از رفتن یه شکلات هم بهم می داد که انصافاً خیلی می چسبید. گل سر سبد همه مشتری هام هم آقای نجفی بود. یه پیرمرد حزب الهی چاق و قد کوتاه... چشماش هم لوچ بود. وقتی داشت با تو صحبت می کرد، با یه چشمش منو نیگاه می کرد و با اون یکی چشمش یکی دیگه رو... هیچوقت نفهمیدم دقیقاً کیه و چیکارس... ظاهراً رفیق فابریک صفار هرندی هم بود... کافی بود من یا یکی از مشتری ها، درباره عمو صفار بد بگیم... خون جلوی چشمای حاجی رو می گرفت و مثل سماور در حال جوشیدن میشد که هر آن احتمال انفجارش وجود داره. واقعاً موجود بدقلقی بود. (حالا بعدنا یه پست اختصاصی درباره این موجود استثنایی می نویسم). خلاصه... هزار تا مشتری عجیب و غریب داشتم توی اون شغل که هر کدوم آنرمال تر از اون یکی بود و الآن که یادشون میفتم، واقعاً خدا رو شکر می کنم که از دستشون راحت شدم. با این وجود نمی دونم چرا تازگیا دلم واسه اون شغل تنگ شده. دلم واسه شکلات های خانم مرادی، بوی سیگار آقای حسینی و چشمای تا به تای حاجی نجفی تنگ شده. نمی دونم واسه اینه که الآن اوضاع جیبم مثل تانزانیاست یا اینکه کلاً یه جاییم میخاره واسه سر و کله زدن با همچون موجوداتی... بهرحال دلم تنگ شده... اون هم خیلی زیاد.

۱۱ نظر:

یکـ عدد دختر گفت...

ممکنه هر دوش باشه....هم اوضاع مالی و م بیکاری و نبود سوژه تو کار جدیدت.....

مسعود گفت...

دقیقآ همینطوره. آدم گاهی دلش واسه چیزایی تنگ میشه که یه زمانی ازشون فراری بوده.

پریزاد گفت...

من اگه باشم میشینم با خودم فکر می کنم چه چیز واقعا مهمی باعث شده یاد اون روزها و مشتری های خاصش بیافتم ... دو تا دلیل گفتی اما مهمترینش کدومه خدا می دونه ... به هر حال خودمونیم ، شغل شما چی بید که همچین آدمهایی رو دور خودتون جمع کرده بیدید ؟ :دی

لی گفت...

آدم خاطره هاش رو نمی تونه فراموش کنه
مخصوصا اگه خاطراتش خوب و به یادموندنی باشه

چپ دست گفت...

@ یه دونه دختر!
آره. خودم هم فکر می کنم هر دوتاش باشه.

@ پریزاد
شغل من؟ ها؟... می گم چقدر هوا خوب شده جدیداً!! :دی

@ لی
آره... آدم نمی تونه خاطره هاش رو فراموش کنه... مخصوصاً اگر خوب و به یادموندنی باشن و مهمتر از همه اینکه صاحب خاطره هم کلاً آدم خاطره بازی باشه.

یازده دقیقه گفت...

نگفتی شغلت چی بود کلک !

چپ دست گفت...

@ مهر (یازده دقیقه)
نظر تو درباره هوا چیه؟!! :دی

مرجان گفت...

دقيقا ادم هميشه دلش واسه وضعيت قبلي هرچقدر هم مزخرف باشه تنگ ميشه و ميگه چه دوراني بود!
حتي اگه اون موقع دهنشو رسما اسفالت كرده باشه

یکـ عدد دختر گفت...

پیوست به همان کامنت خصوصی قبلی.....


من فکر می کردم که یه بابا باشی. . . با یه بچه ی 4-5 ساله...

شیرخان گفت...

سلام دوست من !
احتمالا می دونی که وبلاگ شیرخان ، فیلتر شده ! فعلا درستش کردم ! ته آدرس ، یه عدد (( دو )) اضافه کنی ، ردیف میشه ! مثل همیشه از دیدنت خوشحال میشم ! ضمنا ممنون میشم اگه تو قسمت لینک دوستان هم ، تصحیح بکنی لینک رو ! بازم ممنون !

پ ن : ما زنده از آنیم که آرام نگیریم / موجیم ، که آسودگی ما عدم ماست !

چپ دست گفت...

@ یه دونه دختر
من؟ بابای یه بچه 4-5 ساله؟؟!!
بی خیال... من هنوز خودم بچه هستم (25 ساله با مغز یه بچه 4-5 ساله)

@ شیرخان
لینک عوض شد. فقط من موندم چرا چسبیدی به این پرشین بلاگ؟ بیا و به جماعت بلاگر بپیوند!